خاطرات یک درخت...

خاطرات یک درخت...

حس نوشته هایم...
خاطرات یک درخت...

خاطرات یک درخت...

حس نوشته هایم...

دستانم و آرامش!


گریه می کرد و با چشمانی اشک آلود

در حالیکه دستِ در بندش به سوی من بود

نامم را فریاد می زد و کمک می خواست

..........

تا اینکه

گریه آرام آرام فرو نشست و

چشمان سبزش خمار آلود به خواب رفتند...

گویی به خوابی همیشگی رفتند...

....

و ناگهان

بغض مادرک ترکید!

اشک نه...گریه نه! هق هق می زد... ضجه می کرد...

.....

من!

آری من!

دستانش را گرفتم...

و

او

آرام شد!



رویای تنها...


وقتی که آخرین غزل رومی را می خواندم

وقتی که گفتی حلاجی و بر داری و من...

وقتی که فرو می شکستم در خود

وقتی که فرو می شکست بُتِ من در من...

 

جان به لب رسیده بود و لب به لبِ جان

پیِ بوسه ی خداحافظی...

از رنج رسیدنِ فاصله ها به بن بست

بن بستِ تلخی که فاصله را کم تر نمی کرد

فاصله ی تلخی که قلب را دایم می فشرد و می شکست!

 

....................................................................

 

تا روزی که گسیختیم!

 

...................................................................

...................................................................

 

و اکنون که همه چیز برای تو طعمِ خاک گرفته

و اکنون که رنگی نمانده برای آن همه رنگی ها

 

می باید تنهای تنها در رویاهایی رکاب بزنم که

فقط از آنِ من است و بس....


یادِ طعمِ عشق

 

یک حس خوبِ آرامش بخش... 

نه!!!... خودِ خودِ آرامش ... 

از درونِ همون سه نقطه ها...    

یک حسِ خوبِ خالی شدن، نه زیاد، بلکه کم 

اما کافی...  

....................... 

 

  

و البته

یادِ طعمِ عـــــــــــــشـــــــــقِ "او"............... آه! 

 

دلتنگی...


...

با دیدن این نقطه ها، حق دارم که دلتنگ شم!