ای تبلورِ تصوراتِ پوچِ من!
ای شیرینیِ حقیقتی که تلخ و دروغین بود!
ای خاطره ی چون دود،
رویاییِ من!
ای فراموشیِ مطلق،
رهایی،
شیداییِ من!
ای که آغوش تو انتهای زمین،
آغاز پرواز،
آسمان بود!
ای که در آغوشت ماند و مُرد همه ی شورها، عشق ها!
ای قله ی بلند فتح شده،
که تو را سخت فرو افتادم!
ای اولین!
ای آخرین!
.....
چرا؟
چرا گم نمی شوی در فراموشیِ من؟!
چرا گم نمیشوی در فراموشی من...
زیبا بود درخت جان
مدتهاست که اینور نیومده بودم
سپاس همسایه ی مهربان من
فوق العاده نگاه پر مهر شماست همسایه!
اگر حوصله دارید نامه ی هشتا و پنجم را هم با نگاه تان نوازش کنید
من منتظر خواندن دلگویه ی زیبای دیگری از شما هستم