خاطرات یک درخت...

خاطرات یک درخت...

حس نوشته هایم...
خاطرات یک درخت...

خاطرات یک درخت...

حس نوشته هایم...

لبان خوش رنگی که ....

دیروز:

خواستنیِ درخشان

 در دامان سیاهی شب بود؛

بوی یاس می داد...

 بوی یاس!

 

قرمزی خوش رنگ لبانش

در سپیدی پر درخششِ او

به خود می بالید.

 

نگاه نیمه بازش

به حاشیه ی زمین بود و درختانش.

درخت هم محو تماشا...

 

این روزها انگشتان زیبایش مرگ را ورق می زند؛

در بینهایت دنیایی که دایم از او می میرد.

داستان مرگ شنیدنیست،

از لبان خوش رنگی که ....

 

امروز:

فهمیدم که

دستانم لغزیده!

ساعت ها ثانیه نشده اند!

و او مرگ را اشتباه شمرده ...

در پس ساعت ها،

به گمانِ ثانیه ها،

برابری مرگ نابرابر شد و

قصه ی مردن بی منطق!

 

داستان مرگ شمردنیست،

با لبان خوش رنگی که ....

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد