من به درماندگی صخره و سنگ
من به آوارگی ابر و نسیم
من به سر گشتگی آهوی دشت
من به تنهایی خود می مانم
من در این شب که بلند است به اندازه حسرت زدگی
شعر چشمان تو را می خوانم
چشم تو،چشمه ی شوق
چشم تو ژرف ترین راز وجود
نه بهاری و نه یاری دیگر
حیف!!!
اما من و تو
دور از هم می پوسیم
غمم از وحشت پوسیدن نیست
غمم از زیستن بی تو در این لحظه ی پر دلهره است
دیگر از من تا خاک شدن راهی نیست
از سر این بام
این صحرا
این دریا
پر خواهم زد
خواهم مرد
غم تو
این غم شیرین را
با خودم خواهم برد
حمید مصدق
امروز صبح... صبح خیلی زود ، حدود ساعت 6 صبح
با سرعت 80 تا توی یه بزرگراه رانندگی می کردم....
داشتم می رفتم عدسی بخرم...
همه جا تاریک بود.نمی دونم چرا همه لامپارو خاموش کرده بودند..
یهویی یه گله سگ جلوم دیدم....فقط تونستم سرعت رو 10 تا کم تر
کنم و ..............
یکیشون حدود 50 متر زیر ماشین بود .....
بعد تصادف تازه فهمیدم که چرا دو روزه دستم بوی خون سگ میده...
نیم ساعت که از تصادف گذشت، دستام دیگه بوی خون سگ نمی داد...
بوی بهار نارنج می داد...بوی همیشگی خودم....
آخه من یه درخت بهار نارنجم....
پ ن :
راستی به یاد تو نون بربری هم خریدم....