امروز صبح باران بارید؛
بوی آسفالت، بوی خاک؛
بوی پاییز، زمستان، بهار
بوی کوچه های انتظار
من به قرص هایم عادت نکرده بودم؛
که کردم.
حالا ما با همیم؛
آنها درمان می کنند،
من هم می بلعم.
نه حجم سیاه آسفالت را،
پودر سفید قرص ها را.
اینجا به جز دوری تو چیزی به من نزدیک نیست.
شکفته از میان
دو ابروی چون کمان
سپیدی قشنگ
سرخی لب و نگاه منگ
برق آن نگاه
طعم آن صدا
مزه ی لبش
گرمی تنش
وصف بی منش!
سردی غمش!