ما را سخت فریفته اند...
فریب خورده ایم...
فریب!
زندگی این توهم کورکورانه نیست که می گویند؛
زندگی رقصیدن در چمن سبز و نمناکیست که شبنم هم آغوشش
در افقی ترین پرتو نور خورشید هزار رنگ است.
زندگی لحظه ی شیرین هم آغوشی با توست!
لحظه ی طلوع من در تو!
لحظه ی پرواز نوازشگونه ی دستانم در جنگل در هم تنیده ی گیسوانت؛
حسِِ فتح بلندای گونه هایت با یک بوسه
و
لحظه ی ناب جان دادنِ لذت با هم بودن...
آری ای عزیز!
زندگی این توهم کورکورانه نیست...
حتی دوست داشتن ها را هم دیگر باور نداریم،
از بس فریب دیده ایم...
از بس فریب خورده ایم...
بگو تا ستاره ها، تو شب نور و صدا ، پلی از عشق بزنن
بگو تا فرشته ها، شاید از باغ خـــدا، چتــری از گل بزنن
مـــــــــــــــــنو از خــــــــــــــــــودم بگیـــــــــــــــــــــــــــــــــــر!
بودن یا نبودن!
مساله این نیست...
ما از قبل بوده ایم،
و خواهیم بود،
شاید بیشتر از هم،
شاید کم تر از هم،
فهمیدن یا نفهمیدن!
مساله این است!
.... که ما هرگز همدیگر را فهمیده ایم یا نه؟!
پس پلک نزن...
خیره باش
خیره باش در نگاهم،
که فهمیدن ها را سالهاست در پس نگاه خیره ات جستجو می کنم...
...................
زندگی آغوش گرم و آرامیست که آن را می فهمی!
و عشق زمزمه ی نفسهاییست که نوازشگرند!
حتی در خواب!
وقتی که حجمی از عشق را به درون می فشاری!
به امیدِ ناامیدی که از او عبور کنی...
این است طعم رستگاری...
طعمی که سالهاست آرزوست!
و من هنوز در کوچه پس کوچه های نا امیدی جستجوگرم....
به امیدِ رستگاری....!
از عشق! با عشق! در عشق!