خاطرات یک درخت...

خاطرات یک درخت...

حس نوشته هایم...
خاطرات یک درخت...

خاطرات یک درخت...

حس نوشته هایم...

روزهای آخر سال


تمام روزهای آخر سال پنجشنبه اند....



اتفاق افتاده

نگران بودم،

می ترسیدم،

که مبادا آن اتفاق بیفتد،

غافل از آنکه

آن اتفاق افتاده بود؛

قبل از من

 و بارها،

بارها.

و من یک "اتفاق افتاده" بودم.

کمی خاص...

شاید هم معمولی.