جایی که هستم جایت خیلی خالیست!
... در ارتفاع 1000 متری کوهی کوچک،
اسلحه ای بر دوش، در حالِ صعود...
پشت سرم، سایه ی سنگین کوهی بزرگ!
من در آن سقوط!
آی فرهاد...آی فرهاد...آی فرهاد...آی فرهاد...آی فرهاد.......
هوای سرد زمستانی را می بلعم و نفس گرمم را بیرون می دهم،
نفس های به شماره افتاده...ها...ها...ها...ها...ها...
در سکوت سردِ کوه تنها چیزی که می شنوم
صدای نفس های به شماره افتاده ام است،
ها...ها...ها...ها...
و در عمق افکارم،
در پس زمینه ی نفس های گرم و به شماره افتاده ام...
صدای نفس های سردت، نفس های به شماره افتاده ی سردت را
می شنوم،
ابتدا گم و گنگ،
اما آرام، آرام شمرده و واضح!
صدای نفس هایمان در هم می آمیزند،
و شعر در هم آمیختن دوباره سروده می شود!
جایی که هستم جایت خیلی خالیست!
همینه که درست ولی میتونه اینجوری نباشه!
راستش منظورتو نفهمیدم!
به جای منم ها...ها...ها... کن!!
باوشه!
بذار بازم برم کوه! چشم!
بهترین جای زمین تنهایی نفس نفس زدن در اوج آسمونه.
اوجی که تنها از اون بالا میشه تجربه کرد. و شاید اون خدای کوچیکت که برات یه بت بزرگ شده رو بتونی از اون بالا کوچیک و کوچیک تر ببینی و یادت بیاد همه آدمها کف دستت جا میشن اون بالا...
...................
پشت سرم، سایه ی سنگین کوهی بزرگ.
اینو دوست داشتم.
بهترین جای زمین تنهایی نفس نفس زدن در اوج آسمونه.
اوجی که تنها از اون بالا میشه تجربه کرد. و شاید اون خدای کوچیکت که برات یه بت بزرگ شده رو بتونی از اون بالا کوچیک و کوچیک تر ببینی و یادت بیاد همه آدمها کف دستت جا میشن اون بالا...
...................
پشت سرم، سایه ی سنگین کوهی بزرگ.
اینو دوست داشتم.
حس خوبیه!نفس نفس زدن تو اوج آسمون!
دوست دارم تجربش کنم...
مرسی از اومدنت!
میرفتی بالاتر، جاش خالی تر و لذت بخش تر هم میشد :)
"و شعر در هم آمیختن دوباره سروده می شود!"
شعری که هرگز سروده نشد...