بودن یا نبودن!
مساله این نیست...
ما از قبل بوده ایم،
و خواهیم بود،
شاید بیشتر از هم،
شاید کم تر از هم،
فهمیدن یا نفهمیدن!
مساله این است!
.... که ما هرگز همدیگر را فهمیده ایم یا نه؟!
پس پلک نزن...
خیره باش
خیره باش در نگاهم،
که فهمیدن ها را سالهاست در پس نگاه خیره ات جستجو می کنم...
...................
زندگی آغوش گرم و آرامیست که آن را می فهمی!
و عشق زمزمه ی نفسهاییست که نوازشگرند!
حتی در خواب!
وقتی که حجمی از عشق را به درون می فشاری!
به امیدِ ناامیدی که از او عبور کنی...
این است طعم رستگاری...
طعمی که سالهاست آرزوست!
و من هنوز در کوچه پس کوچه های نا امیدی جستجوگرم....
به امیدِ رستگاری....!
از عشق! با عشق! در عشق!
اگر تنهاترین تنها شوم باز هم خدا هست
بی شک!
دیر زمانیست که دیگر خود را هم نمی شناسم!
این غریبه ی مدفون شده در نا امیدی ها
که در حسرت رستگاری در خود غرق شده را نمی شناسم...
...............
خوش اومدی...
دریغ از این که شاید در گوشه ی قلبی باشی!
................
ممنون...
اومدنم انگیزه می خواست که به من الهام شد
امیدوارم دیگه سالی یه دفعه نیای!