خاطرات یک درخت...

خاطرات یک درخت...

حس نوشته هایم...
خاطرات یک درخت...

خاطرات یک درخت...

حس نوشته هایم...

پادمه

می رویید.در جنگل، خاموشی رویا بود. شبنم ها برجا بود. درها باز، چشم تماشا باز، چشم تماشاتر، و خدا در هر... آیا بود؟ خورشیدی در هر مشت: بام نگه بالا بود. می بویید.گل وابود؟ بوییدن بی ما بود: زیبا بود. تنهایی، تنها بود. ناپیدا، پیدا بود. "او" آنجا، آنجا بود. سهراب سپهری

لحظه ای که تمام زندگیست...


در درون تو چشمه ایست زلال...

پر از جوششِ آبِ روشنِ محبت؛

و من تشنه و خشک؛

در حسرت قطره ای از زلالِ تو!

.......................................

 

فهم طعم عشق فراستیست الهی

که عاشقانه خدایمان در کام تو نهاده

گرچه گاه تلخ!

گرچه گاه تاریک!

اما هماره پر شکوه!

........................... 


آری!

"زندگی چیزیست که در لحظه می گذرد"

و من به امیدِ لحظه ی موعودی که همه ی زندگیست!

که شاید پر است

 از تلاشهای هیجان داری که برای عبور از تو می کنم...

که شاید پر است

 از تمام نفس های گرمی که عمیقانه و کشدار بازدم می کنی...

 

کتمان نکن!

بوی عطر یاسی که از تو به من می رسد را کتمان نکن...

که "زندگی چیزیست که در لحظه می گذرد"

شاید آن لحظه زمانی اتفاق افتد

که من و تو از هم می گذریم...

در فضایی صورتی رنگ، آکنده از عطر یاسِ تو!

 

و شاید آن لحظه زمانی باشد که حیاطی کوچک؛

باغچه ای بزرگ را در سینه دارد...

من،

درختی بهار نارنج، در گوشه ی این باغچه ی سبزآبی

و تو،

بوته ی یاسی در همسایگی من...

.... تقسیم لحظه ی ناب رستگاری پر از زمانهاییست

که شاخه هایمان آرام، آرام در هم تنیده می شود؛

و اوجِ آن لحظه-آن لحظه که تمام زندگیست!-

اولین لمس شاخه هاست!

زندگی اینجاست!

همه ی زندگی اینجاست!

در همین اوجی که در آن خواهیم بود...

لحظه ای که می گفتی....


رنگ آغوش تو! عطر آغوش تو!


دلم صد بار می گوید که چشم از فتنه بر هم نِه

دگر ره دیــــــده می افتـــــد بر آن بالای فــتــانم


پ ن :

          آغوش تو صورتیست؛

          پُرِ عطر گُلِ یاس!



زندگی...


ما را سخت فریفته اند...

فریب خورده ایم...

فریب!


زندگی این توهم کورکورانه نیست که می گویند؛


زندگی رقصیدن در چمن سبز و نمناکیست که شبنم هم آغوشش

در افقی ترین پرتو نور خورشید هزار رنگ است.


زندگی لحظه ی شیرین هم آغوشی با توست!

لحظه ی طلوع من در تو!

لحظه ی پرواز نوازشگونه ی دستانم در جنگل در هم تنیده ی گیسوانت؛

حسِِ فتح بلندای گونه هایت با یک بوسه

و

لحظه ی ناب جان دادنِ لذت با هم بودن...


آری ای عزیز!

زندگی این توهم کورکورانه نیست...


حتی دوست داشتن ها را هم دیگر باور نداریم،

از بس فریب دیده ایم...

از بس فریب خورده ایم...


دیدار...


بگو تا ستاره ها، تو شب نور و صدا ، پلی از عشق بزنن

بگو تا فرشته ها، شاید از باغ خـــدا، چتــری از گل بزنن


مـــــــــــــــــنو از خــــــــــــــــــودم بگیـــــــــــــــــــــــــــــــــــر!