با خود فکر می کنم که دوست داشتن تو از چه جنسی است....
راستش....دوست داشتن تو جنس ندارد...
بی جنس است...
فقط روح دارد...
یک روح رها که دایم در من می لولد و تو را جستجو می کند...
روح تو را....
آری زیباترینم!
دوست داشتن تو
"جنسی" نیست!
دیروز:
خواستنیِ درخشان
در دامان سیاهی شب بود؛
بوی یاس می داد...
بوی یاس!
قرمزی خوش رنگ لبانش
در سپیدی پر درخششِ او
به خود می بالید.
نگاه نیمه بازش
به حاشیه ی زمین بود و درختانش.
درخت هم محو تماشا...
این روزها انگشتان زیبایش مرگ را ورق می زند؛
در بینهایت دنیایی که دایم از او می میرد.
داستان مرگ شنیدنیست،
از لبان خوش رنگی که ....
امروز:
فهمیدم که
دستانم لغزیده!
ساعت ها ثانیه نشده اند!
و او مرگ را اشتباه شمرده ...
در پس ساعت ها،
به گمانِ ثانیه ها،
برابری مرگ نابرابر شد و
قصه ی مردن بی منطق!
داستان مرگ شمردنیست،
با لبان خوش رنگی که ....
شکافته از میان،
دو حجم تیره و در میان،
سپیدی قشنگ،
بوی تند... رنگ، رنگ.
من قشنگ، او قشنگ،
سایه ها تیره اند؛
تیره های زشت رنگ.
ولی
آسمان آبی است،
پشت چشم سایه ها؛
سایه ها را می کُشد،
آن نوارِ زرد رنگ.
من رها،
او رها؟!
در دل شکوفه ها؟!
بوی تند... رنگ،رنگ؟!
من و آغوش و تفنگ؟!