خاطرات یک درخت...

خاطرات یک درخت...

حس نوشته هایم...
خاطرات یک درخت...

خاطرات یک درخت...

حس نوشته هایم...

چهار رفیق، نقشه ی دقیق


در یک جنگل زیبا کلاغ و موشی و لاک پشت «لاکی» با هم دوستان صمیمی بودند و در هنگام گرفتاری به همدیگر کمک می کردند. روزی به کمک کلاغ آهویی نجات پیدا کرد و به جمع دوستان پیوست. یک صبح قشنگ، سه دوست متوجه شدند که از آهو خبری نیست. کلاغ پرکشید و از بالا آهو را دید که به دام صیاد افتاده است. او موشی را خبر کرد و لاکی به آرامی می رفت تا اگر توانست کمکی به آنها بکند. خیلی زود آهو به کمک موشی نجات یافت و به همراه کلاغ و موشی آنجا راترک کرد. لاکی که تازه به محل دام رسیده بود در دست صیاد اسیر شد و این بار آهو و کلاغ و موشی با کمک هم او را نجات دادند و دوباره هر چهار دوست به شادی و بازی پرداختند.

http://www.4shared.com/mp3/wqHNgo4u/4_rafigh-naghsheye_daghigh.html


زندگی...


ما را سخت فریفته اند...

فریب خورده ایم...

فریب!


زندگی این توهم کورکورانه نیست که می گویند؛


زندگی رقصیدن در چمن سبز و نمناکیست که شبنم هم آغوشش

در افقی ترین پرتو نور خورشید هزار رنگ است.


زندگی لحظه ی شیرین هم آغوشی با توست!

لحظه ی طلوع من در تو!

لحظه ی پرواز نوازشگونه ی دستانم در جنگل در هم تنیده ی گیسوانت؛

حسِِ فتح بلندای گونه هایت با یک بوسه

و

لحظه ی ناب جان دادنِ لذت با هم بودن...


آری ای عزیز!

زندگی این توهم کورکورانه نیست...


حتی دوست داشتن ها را هم دیگر باور نداریم،

از بس فریب دیده ایم...

از بس فریب خورده ایم...


هرگز!


حقیقتِ پُر را رها کن

                             و

                                به خلا پوچِ آدمیان بپیوند!


نه!!

هرگز!


دیدار...


بگو تا ستاره ها، تو شب نور و صدا ، پلی از عشق بزنن

بگو تا فرشته ها، شاید از باغ خـــدا، چتــری از گل بزنن


مـــــــــــــــــنو از خــــــــــــــــــودم بگیـــــــــــــــــــــــــــــــــــر!


مساله!


بودن یا نبودن!

مساله این نیست...

ما از قبل بوده ایم،

و خواهیم بود،

شاید بیشتر از هم،

شاید کم تر از هم،


فهمیدن یا نفهمیدن!

مساله این است!

.... که ما هرگز همدیگر را فهمیده ایم یا نه؟!


پس پلک نزن...

خیره باش

خیره باش در نگاهم،

که فهمیدن ها را سالهاست در پس نگاه خیره ات جستجو می کنم...

...................


زندگی آغوش گرم و آرامیست که آن را می فهمی!

و عشق زمزمه ی نفسهاییست که نوازشگرند!

حتی در خواب!

وقتی که حجمی از عشق را به درون می فشاری!

به امیدِ ناامیدی که از او عبور کنی...

این است طعم رستگاری...

طعمی که سالهاست آرزوست!

و من هنوز در کوچه پس کوچه های نا امیدی جستجوگرم....

به امیدِ رستگاری....!

از عشق! با عشق! در عشق!