خاطرات یک درخت...

خاطرات یک درخت...

حس نوشته هایم...
خاطرات یک درخت...

خاطرات یک درخت...

حس نوشته هایم...

Delivering!


I need some kind of art to deliver something inside me!

پ ن:

تو سیگارو خاموش کن تا بگم . . .

 چطور میشه با گریه هم دود شد . . . 

چطور میشه با خنده هم زخم خورد . . . 
چطور میشه با عشق نابود شد . . . 
شب هایی که می ترسم از فکر هام . . . 
همیشه هوا خیس و بارونیه . . . 
یه زن با جنونش به من یاد داد  . . .
که عاشق شدن . . . 
که عاشق شدن . . . 
قبلِ ویرونییه 
. . .



درد رفقت/رنج فرقت !


استادمان همه ی ساعات صرفِ حلِ مسایلِ موجودِ فیزیک کرد.بهنگامِ رجعت ترکِ ما را بی غم نمود و بر آن میل کرد.لذا مکدٌر و ناخوش شدیم و تصمیم نهادیم که چون خودش سر برتافته و ستیزه کنیم و قول زیر را نادیده بگیریم:

که:"به خدا اگر شرط مودٌت و وجود چند مادٌت نمی بود تاکنون ترک اُلفت کرده و چون تو سر بر می تافتم."

ولی دی طاقتمان نمانده زیرا دردِ رفقت به سببِ اعمالِ او بس گرانتر از رنجِ فرقت است.

پنجشنبه 4 خرداد 1374


کیش و مات!

 

در کیشم و ماتِ این همه زیبایی 

عاشق شوم ار رُخت به من بنمایی  

 

عبور از تو...


من از تو برنگشتم،

من از تو گذشتم،

از تو عبور کردم،

تو از من جا ماندی،

تو هم سرابِ وهم آمیزی بیش نبودی!

من از سرابِ تو گذشتم،

و با عبور از تو

آن حقیقت تلخ پدیدارتر شد،

حقیقتی که به من الهام هم شد،

...................

تو در پشتِ سر تبدیل خواهی شد به خاطره ای کور!

خاطره ای کور و تلخ!

گرچه...

گرچه زمانی که بودی...

واضح ترین لمسِ رویا بودی!


خداوندا یاریمان ده!


بعد پایان ساعت دُیُم درس اجازت فرمودند که به سرا در آییم لیکن چون بنا بود بعد از ظهر هم از برای حضور در کلاس فیزیک باز گردیم لیکن مهمانی گرانبها بر منزل آوردیم و دمی با هم بودیم.او را خواستم تا بر صفحه ی روز اولین وجودش چیز بنگارد و نگاشت.ولیکن بهنگام رجعت به منزل سر برتافت و بنای کج رهی نمود.مانیز مکدٌر و منغٌص از افعال او روزگار را کرانه کردیم.

"خداوندا یاریمان ده!"

چهارشنبه 27 اردیبهشت 1374