روزگار به فراوانی تعب کرانه شد.بوکِ دگر روزها چنین مکدٌَر نباشند.فردا را آغازین دگر است.قصد خرید شیی برای رفیقی داشته و این آغازین را بدین گونه آغاز است.چند روزی بیش به آغاز امتحانات نمانده.قصد بر کردن آنچه آموخته ایم داریم.اگر سپهرمان اجازت دهد.
"کاش قضایم چو سپهر بر می افراشت"
شنبه 23 اردیبهشت 1374 ساعت 22:20
بر وفق مراد نبود، همه را بیهوده تباه ساختیم.گرچه فراوانی ساعات فراغت در این روز در افواه عامِ درون عظیم نمایان است؛ لیکن به قاعده ی نفس در حال گذراندنیم و تاکنون آنچه را که عقل گفته اجابت نکرده ایم. دراین میان دل نیز در عدم توانایی مان بسیار تاثیرگذار بوده و ما برسانِ همه وقت متاثر افعال اوییم.
یکشنبه 24 اردیبهشت 1374 ساعت 15:00
بدون شک حساس ترین و شاید پر فراز و نشیب ترین دوران زندگی یک انسان، دوران نوجوانیه.
نمی خوام در مورد حساسیت ها و شرایط خاص این دوران بنویسم؛ چون همه ی شما این دوران و حساسیت هاشو تجربه کردین و یا در حال تجربه کردنش هستید.
این روزها که دوران شیرین و عجیب جوانی هم به سرعت در حال سپری شدن هستند مرور خاطرات نوجوانی که پُرَن از کسب اولین تجربه های حسی واسم شیرین و جذابه!
یه مدت پیش توی جعبه ی گنجای کودکیم(که هنوزم دارمشون) به سررسید سال 1374 برخوردم؛ سررسیدی که توی اون به صورت جسته گریخته خاطرات اون سالهامو (15-16 سالگی) نوشتم.همه ی اون خاطرات گرچه بعضیاش پر غم و اندوهن، حالا واسم شیرینن و مرورشون یه حس خوب و عجیب رو به من می بخشه.
تصمیم گرفتم با موضوع "نوجوانی(1374)" خاطرات اون روزا رو اینجا بنویسم.
راستی اون روزا من عاشق نثر فنی و مسجع بودم و سعی می کردم با این سبک متنامو
بنویسم، توضیحات داخل کروشه رو برای وضوح بیشتر متن اضافه می کنم:
در چنین شبی[این سررسید] تقدیم شد.
20 اردیبهشت 1374 ساعت 22:45
عمرمان بیهوده سپری شد گرچه زمان برای آموختن بسیار بود اما
نکردیم آنچه مطلوبمان بود آنچه را نفسمان خوش آمد کردیم و
روزگار به بطالت کرانه شد
22 اردیبهشت 1374
من از هجوم وحشی دیوار خستهام
از سرفههای چرکی سیگار خستهام
دیگر دلم برای تو هم پر نمیزند
از آن نگاه رذل طمع دار خستهام
اشعار من محلل بحران کوچه نیست
زین کرکسان لاشه به منقار خستهام
از بس چریدهام به ولع در کتابها
از دیدن حضور علفزار خستهام
چیزی مرا به قسمت بودن نمیبرد
از واژه دو وجههای تکرار خستهام
از قصههای گرم و نفسهای سرد شب
از درس و بحث خفته در اشعار خستهام
هر گوشه از اطاق بهشتیست بینظیر
از ازدحام آدم و آزار خستهام
اینک زمان دفن زمین در هراس توست
از دستهای بیحس و بیکار خستهام
از راز دکمههای مسلط به عصر خون
از این همه شواهد و انکار خستهام
قصد اقامتی ابدی دارد این غروب
از شهر بیطلوع تبهکار خستهام
من در رکاب مرگ به آغاز میروم
از این چرندیات پر آزار خستهام
من بیرمقترین نفس این حوالیام
از بودن مکرر بر دار خستهام
من با عبور ثانیهها خرد میشوم
از حمل این جنازهی هوشیار خستهام
شاعر و خواننده:اندیشه فولادوند
این روزا صدای مانی رهنما بد جور ذهنم رو نوازش می کنه!
زمستان
چه شیرین است چه خوش درخاطرت مانده است
زمستانی که برفش حرم آتش را تداعی کرد
زمستانی که تفسیرنگاه و شعر وحدت بود
زمستانی که تنها واژۀ لبهایمان پیوند و جوشش بود
زمستانی که آغازی برای شعر گفتن بود
چه شهد آگین زمستانی...
من آنجا درکنار کاج برف آلود
که قندیل یخی آویزه مژگان سبزش بود
نگاهت را که موجی از صداقت بود
چنان کاوشگری کاوشگرانه گرم کاویدم
من آنجا با گل بهمن شبادین گیسویت
را با سپیدی آشتی دادم
من آنجا جامه عشق را پوشیدم
من آنجا با تو خندیدم با تو گریستم
من آنجا آه ای افسوس...
چه خوش یادآوری ای دوست
چه خوش این قصه میگویی
بهاران دشمن برف زمستانیست
بهاران دشمن برف زمستانیست
چه شیرین است...
http://www.wikiseda.ir/track.php?id=17255
بعدا نوشت:
توصیه می کنم آلبوم زیر رو بخرید...
شعراش فوق العادس، و البته با دکلمه ی شاعرش:اندیشه فولادوند!
http://www.lachini.com/poem/andisheh-fa.html