خاطرات یک درخت...

خاطرات یک درخت...

حس نوشته هایم...
خاطرات یک درخت...

خاطرات یک درخت...

حس نوشته هایم...

آیینه واری....


عشق خود خود من است،

آیینه واری می کنم.

......

گرچه تو شفاف ترین آیینه جهان منی!



استفاده ابزاری

من از غرور تو

که عاشقش بودم

استفاده ابزاری می کنم

برای التیام درد نبودنت....

همراه ناامیدی...

قفسی که بر ما بسته اند

شهر را پر کرده از عاشقان شاعر

در گوشه گوشه شهر

پشت فاصله های1500 کیلومتری

پشت نگاههای بی نگاه

پشت خاطرات لمسی عرق آور

پشت هواخورده های هیجانی

پشت آغوش های چسبناک

پشت درنگ ها

پشت آهنگ ها

پشت مادران نگران

پشت دختربچه های مریض

پشت زنان عاشق بی تناسب

پشت مقاله های ریجکت شده

پشت اشکها

پشت لبخندهای زورکی

پشت جنازه مدفون نشده آرزوها

 

هق هق غمگنانه ی دختران و پسرانی است

که بی هیچ امید

غرق در رویاهای برباد رفته

ثانیه میشمارند....

تلخ

(کمی هم زیبا)

.........

آری

در راهی که فقط نا امیدی همراه است

 ثانیه میشمرند

فقط...

عشقم نثار تو، فقط شدنیست
معشوق دلم نگاری ختنیست

دلتنگم و حجم این همه دلتنگی
با رنگ رژ تو مثال زدنیست

بعدا نوشت:

نسیم خوش خبر! از نور چشم من چه خبر؟

همیشه در سفر! از بوی پیرهن چه خبر؟

تو پیکی و همه پیغام عاشقان داری

از آن پری، گل قاصد! برای من چه خبر؟

به رغم خسرو از آن شهسوار شیرین کار

برای تیشه زن خسته ـ کوهکن ـ جه خبر؟

پرندگان پر و بال تان نبسته هنوز!

از آنسوی قفس، از باغ ، از چمن چه خبر؟

به گوشه ی افق آویخت چشم منتظرم

که از سهیل چه پیغام و از یمن چه خبر؟

نشسته در رهت، ای صبح! چشم شب زده ام

طلایه دار ! ز خورشید شب شکن ، چه خبر؟

بشارتی به من از کاروان بیار ای عشق!

همیشه رفتن و رفتن، ز آمدن چه خبر؟

به بوی عطر سر زلف او، دلم خون شد

صبا کجاست؟ از آن نافه ی ختن چه خبر؟

جدا از آن بر و آن دوش، سردی ای آغوش!

از آن بلور گدازان به نام تن ، چه خبر؟

حسین منزوی

غرور!

نشنیدم!

هیچ صدایی نشنیدم!

صدای شکستنی نبود...

که اگر عمیق بود...

که اگر رقیق بود...

که اگر دقیق بود...

می شکست!

به آرامی

و

بی صدا!