خاطرات یک درخت...

خاطرات یک درخت...

حس نوشته هایم...
خاطرات یک درخت...

خاطرات یک درخت...

حس نوشته هایم...

درد رفقت/رنج فرقت !


استادمان همه ی ساعات صرفِ حلِ مسایلِ موجودِ فیزیک کرد.بهنگامِ رجعت ترکِ ما را بی غم نمود و بر آن میل کرد.لذا مکدٌر و ناخوش شدیم و تصمیم نهادیم که چون خودش سر برتافته و ستیزه کنیم و قول زیر را نادیده بگیریم:

که:"به خدا اگر شرط مودٌت و وجود چند مادٌت نمی بود تاکنون ترک اُلفت کرده و چون تو سر بر می تافتم."

ولی دی طاقتمان نمانده زیرا دردِ رفقت به سببِ اعمالِ او بس گرانتر از رنجِ فرقت است.

پنجشنبه 4 خرداد 1374


خداوندا یاریمان ده!


بعد پایان ساعت دُیُم درس اجازت فرمودند که به سرا در آییم لیکن چون بنا بود بعد از ظهر هم از برای حضور در کلاس فیزیک باز گردیم لیکن مهمانی گرانبها بر منزل آوردیم و دمی با هم بودیم.او را خواستم تا بر صفحه ی روز اولین وجودش چیز بنگارد و نگاشت.ولیکن بهنگام رجعت به منزل سر برتافت و بنای کج رهی نمود.مانیز مکدٌر و منغٌص از افعال او روزگار را کرانه کردیم.

"خداوندا یاریمان ده!"

چهارشنبه 27 اردیبهشت 1374


دل...


روزگار به فراوانی تعب کرانه شد.بوکِ دگر روزها چنین مکدٌَر نباشند.فردا را آغازین دگر است.قصد خرید شیی برای رفیقی داشته و این آغازین را بدین گونه آغاز است.چند روزی بیش به آغاز امتحانات نمانده.قصد بر کردن آنچه آموخته ایم داریم.اگر سپهرمان اجازت دهد.

"کاش قضایم چو سپهر بر می افراشت"

شنبه 23 اردیبهشت 1374 ساعت 22:20


بر وفق مراد نبود، همه را بیهوده تباه ساختیم.گرچه فراوانی ساعات فراغت در این روز در افواه عامِ درون عظیم نمایان است؛ لیکن به قاعده ی نفس در حال گذراندنیم و تاکنون آنچه را که عقل گفته اجابت نکرده ایم. دراین میان دل نیز در عدم توانایی مان بسیار تاثیرگذار بوده و ما برسانِ همه وقت متاثر افعال اوییم.

یکشنبه 24 اردیبهشت 1374 ساعت 15:00



حس های نوجوانی ...


بدون شک حساس ترین و شاید پر فراز و نشیب ترین دوران زندگی یک انسان، دوران نوجوانیه.

نمی خوام در مورد حساسیت ها و شرایط خاص این دوران بنویسم؛ چون همه ی شما این دوران و حساسیت هاشو تجربه کردین و یا در حال تجربه کردنش هستید.

این روزها که دوران شیرین و عجیب جوانی هم به سرعت در حال سپری شدن هستند مرور خاطرات نوجوانی که پُرَن از کسب اولین تجربه های حسی  واسم شیرین و جذابه!

یه مدت پیش توی جعبه ی گنجای کودکیم(که هنوزم دارمشون) به سررسید سال 1374 برخوردم؛ سررسیدی که توی اون به صورت جسته گریخته خاطرات اون سالهامو (15-16 سالگی) نوشتم.همه ی اون خاطرات گرچه بعضیاش پر غم و اندوهن، حالا واسم شیرینن و مرورشون یه حس خوب و عجیب رو به من می بخشه.

 تصمیم گرفتم با موضوع "نوجوانی(1374)" خاطرات اون روزا رو اینجا بنویسم.

راستی اون روزا من عاشق نثر فنی و مسجع بودم و سعی می کردم با این سبک متنامو

 بنویسم، توضیحات داخل کروشه رو برای وضوح بیشتر متن اضافه می کنم:


در چنین شبی[این سررسید] تقدیم شد.

20 اردیبهشت 1374 ساعت 22:45


عمرمان بیهوده سپری شد گرچه زمان برای آموختن بسیار بود اما

نکردیم آنچه مطلوبمان بود آنچه را نفسمان خوش آمد کردیم و

روزگار به بطالت کرانه شد

22 اردیبهشت 1374