خاطرات یک درخت...

خاطرات یک درخت...

حس نوشته هایم...
خاطرات یک درخت...

خاطرات یک درخت...

حس نوشته هایم...

خون سگ...


امروز صبح... صبح خیلی زود ، حدود ساعت 6 صبح

با سرعت 80 تا توی یه بزرگراه رانندگی می کردم....

داشتم می رفتم عدسی بخرم...

همه جا تاریک بود.نمی دونم چرا همه لامپارو خاموش کرده بودند..

یهویی یه گله سگ جلوم دیدم....فقط تونستم سرعت رو 10 تا کم تر

کنم و ..............

یکیشون حدود 50 متر زیر ماشین بود .....

 

بعد تصادف تازه فهمیدم که چرا دو روزه دستم بوی خون سگ میده...

نیم ساعت که از تصادف گذشت، دستام دیگه بوی خون سگ نمی داد...

 بوی بهار نارنج می داد...بوی همیشگی خودم....

 آخه من یه درخت بهار نارنجم....

 

پ ن :

         راستی به یاد تو نون بربری هم خریدم....


نظرات 2 + ارسال نظر
ماندانا جمعه 25 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 11:33 ق.ظ http://wildtigress.blogsky.com

سلام چقدر وبلاگ جالب و رویایی همراه با واقعیتی داری

سلام
ممنون از لطفتون

ماندانا یکشنبه 27 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 10:46 ق.ظ http://wildtigress.blogsky.com

شما تحلیل های اجتماعی حرفه ای داریدمرسی راستی میتونم بپرسم شما جامه شناسی یا روانشناسی خواندی؟

ممنون از لطف شما
نه من رشته ی فنی خوندم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد