گریه می کرد و با چشمانی اشک آلود
در حالیکه دستِ در بندش به سوی من بود
نامم را فریاد می زد و کمک می خواست
..........
تا اینکه
گریه آرام آرام فرو نشست و
چشمان سبزش خمار آلود به خواب رفتند...
گویی به خوابی همیشگی رفتند...
....
و ناگهان
بغض مادرک ترکید!
اشک نه...گریه نه! هق هق می زد... ضجه می کرد...
.....
من!
آری من!
دستانش را گرفتم...
و
او
آرام شد!