خاطرات یک درخت...

خاطرات یک درخت...

حس نوشته هایم...
خاطرات یک درخت...

خاطرات یک درخت...

حس نوشته هایم...

دستانم و آرامش!


گریه می کرد و با چشمانی اشک آلود

در حالیکه دستِ در بندش به سوی من بود

نامم را فریاد می زد و کمک می خواست

..........

تا اینکه

گریه آرام آرام فرو نشست و

چشمان سبزش خمار آلود به خواب رفتند...

گویی به خوابی همیشگی رفتند...

....

و ناگهان

بغض مادرک ترکید!

اشک نه...گریه نه! هق هق می زد... ضجه می کرد...

.....

من!

آری من!

دستانش را گرفتم...

و

او

آرام شد!



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد