خاطرات یک درخت...

خاطرات یک درخت...

حس نوشته هایم...
خاطرات یک درخت...

خاطرات یک درخت...

حس نوشته هایم...

صبحِ زودِ امروزم...


این روزها

صبح های زودِ سرد و مه آلودِ شهر،

دیدن خیابان های نیمه تاریک و خلوت

حس خوبی به من می دهد!

بخصوص وقتی رضا یزدانی، با آن صدای خش دارش برایت ترانه بخواند:


تموم حس تاریخ و توی برق چشات داری

شبیه دخترک های رو قلیونهای قاجاری

شکوه دوره ی مادی،غم تاراج تیموری

چقدر نزدیک نزدیکی چقدر از دیگرون دوری

شبیه بوی بارون تو غروب تخت جمشیدی

یه خورشیدی که از مغرب به این ویرونه تابیدی

هزار آتشکده توی نگاهت غرق آتیشن

یه عالم یشم و مروارید تو لبخندت یکی میشن

مثل تابیدن مهتاب رو طاق طاق بستانی

پراز نقش و نگاری تو، شبیه فرش ایرانی

میشه جام جم و حتی تودستای توپیداکرد

در هر معبد و میشه بایک لبخندتو واکرد


پ ن:

دیشب ماهی پیامی داده بود، ساعت 12:53!

من خوابیده بودم، نه! عشق بازی می کردم!

صبح زودِ امروز پاسخش را دادم،

خوابیده بود، شاید هم...!



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد