خاطرات یک درخت...

خاطرات یک درخت...

حس نوشته هایم...
خاطرات یک درخت...

خاطرات یک درخت...

حس نوشته هایم...

درختی با چوب های خیس!

 

دستهایی را که آرزو می کردم بگیرم و معجزه شود 

گرفتم... 

و حتی بوسیدم... 

معجزه نشد... 

اما گونه ای بود از "رستگاری" 

................................. 

اکنون تمام  آرزویم حسِ تنیست که

 بوی درخت می دهد 

درختی با چوب های خیس!  

 

نظرات 1 + ارسال نظر
محکوم شنبه 12 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 09:51 ق.ظ http://woj.persianblog.ir

اشتباه نکن رفیق
معجزه است
معجزه است وقتی دستان سردش اینچنین تن من/تو را به آتش می کشد.

راست می گویی رفیق!
شاید این حسِ لعنتیِ لمس تنِ خیسش نگذاشت که معجزه را بفهمم!
سردی و نرمی پوست دستش را هنوز روی لبهایم حس می کنم... در پس زمینه ی دستهایی که می بوسیدم، چشمان ویرانگرش بودند، پر از خستگی و خواب؛ بیخبر از شانه هایم که عاجزانه فریاد می زدند تا محلِ آرامشی باشند برای آن چشمها...
حیف و دریغ!
چشم هایی که باید فراموششان کنم!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد