خاطرات یک درخت...

خاطرات یک درخت...

حس نوشته هایم...
خاطرات یک درخت...

خاطرات یک درخت...

حس نوشته هایم...

خداوندا یاریمان ده!


بعد پایان ساعت دُیُم درس اجازت فرمودند که به سرا در آییم لیکن چون بنا بود بعد از ظهر هم از برای حضور در کلاس فیزیک باز گردیم لیکن مهمانی گرانبها بر منزل آوردیم و دمی با هم بودیم.او را خواستم تا بر صفحه ی روز اولین وجودش چیز بنگارد و نگاشت.ولیکن بهنگام رجعت به منزل سر برتافت و بنای کج رهی نمود.مانیز مکدٌر و منغٌص از افعال او روزگار را کرانه کردیم.

"خداوندا یاریمان ده!"

چهارشنبه 27 اردیبهشت 1374


نظرات 2 + ارسال نظر
اخگر پنج‌شنبه 4 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 05:22 ب.ظ http://www.akhgar7.blogsky.com

دنیایت کمی سیاه و سفید نشده!؟
بگذار غرق شوی در میان رنگها...

... نه! من عاشق رنگ و البته غرق در رنگهام...

کٍ مثله...؟ شنبه 13 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 04:01 ب.ظ http://boughche.blogfa.com/

سلام
العان این چی بود؟
برگی از یک درخت ؟ اِه ببخشید
برگی از تاریخ ؟ برگی از خاطره و نوشته ؟

...یه حسی به من میگه که به زودی جوابتو خودت می گیری!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد