خاطرات یک درخت...

خاطرات یک درخت...

حس نوشته هایم...
خاطرات یک درخت...

خاطرات یک درخت...

حس نوشته هایم...

سردی غمش!

شکفته از میان

دو ابروی چون کمان

سپیدی قشنگ

سرخی لب و نگاه منگ


برق آن نگاه

طعم آن صدا

مزه ی لبش

گرمی تنش

وصف بی منش!

سردی غمش!



بی درنگی!


بی درنگی من عمیق بود.


خیابان صاف،

شتاب سپید،

سبزهای همیشگی،

قرمزهای دور...

بی درنگی ام را عمیق کردند!



منگ منگ


شکفته از میان

نور و سایه، در میان

سپیدی قشنگ

روی تو

رنگ رنگ

***********

منگ منگ

دنگ دنگ

ونگ ونگ

در میان قلب من

سختی  نفس زدن

هندسه معوج است

قافیه کعوج است

منگ منگ

سنگ سنگ

وزنه ها می کشند

سوی قبر مردگی


روزهای آخر سال


تمام روزهای آخر سال پنجشنبه اند....



اتفاق افتاده

نگران بودم،

می ترسیدم،

که مبادا آن اتفاق بیفتد،

غافل از آنکه

آن اتفاق افتاده بود؛

قبل از من

 و بارها،

بارها.

و من یک "اتفاق افتاده" بودم.

کمی خاص...

شاید هم معمولی.