خاطرات یک درخت...

خاطرات یک درخت...

حس نوشته هایم...
خاطرات یک درخت...

خاطرات یک درخت...

حس نوشته هایم...

رویای تنها...


وقتی که آخرین غزل رومی را می خواندم

وقتی که گفتی حلاجی و بر داری و من...

وقتی که فرو می شکستم در خود

وقتی که فرو می شکست بُتِ من در من...

 

جان به لب رسیده بود و لب به لبِ جان

پیِ بوسه ی خداحافظی...

از رنج رسیدنِ فاصله ها به بن بست

بن بستِ تلخی که فاصله را کم تر نمی کرد

فاصله ی تلخی که قلب را دایم می فشرد و می شکست!

 

....................................................................

 

تا روزی که گسیختیم!

 

...................................................................

...................................................................

 

و اکنون که همه چیز برای تو طعمِ خاک گرفته

و اکنون که رنگی نمانده برای آن همه رنگی ها

 

می باید تنهای تنها در رویاهایی رکاب بزنم که

فقط از آنِ من است و بس....


دلتنگی...


...

با دیدن این نقطه ها، حق دارم که دلتنگ شم!


خاطره ی عشق من...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

من و تو دور از هم می پوسیم


من به درماندگی صخره و سنگ

من به آوارگی ابر و نسیم

من به سر گشتگی آهوی دشت

من به تنهایی خود می مانم

 

من در این شب که بلند است به اندازه حسرت زدگی

شعر چشمان تو را می خوانم

چشم تو،چشمه ی شوق

چشم تو ژرف ترین راز وجود

 

نه بهاری و نه یاری دیگر

حیف!!!

اما من و تو

دور از هم می پوسیم

غمم از وحشت پوسیدن نیست

غمم از زیستن بی تو در این لحظه ی پر دلهره است

دیگر از من تا خاک شدن راهی نیست

از سر این بام

این صحرا

این دریا

پر خواهم زد

خواهم مرد

غم تو

این غم شیرین را

با خودم خواهم برد

 

حمید مصدق


یادت باشد...


یادت باشد...

یادت باشد که من دیگر برای تو نمی نویسم...

زین پس من برای تویی می نویسم که از تو

در ذهن خود ساخته ام....

پس، یادت باشد...

هرگز فراموش نکن....