خاطرات یک درخت...

خاطرات یک درخت...

حس نوشته هایم...
خاطرات یک درخت...

خاطرات یک درخت...

حس نوشته هایم...

استفاده ابزاری

من از غرور تو

که عاشقش بودم

استفاده ابزاری می کنم

برای التیام درد نبودنت....

فقط...

عشقم نثار تو، فقط شدنیست
معشوق دلم نگاری ختنیست

دلتنگم و حجم این همه دلتنگی
با رنگ رژ تو مثال زدنیست

بعدا نوشت:

نسیم خوش خبر! از نور چشم من چه خبر؟

همیشه در سفر! از بوی پیرهن چه خبر؟

تو پیکی و همه پیغام عاشقان داری

از آن پری، گل قاصد! برای من چه خبر؟

به رغم خسرو از آن شهسوار شیرین کار

برای تیشه زن خسته ـ کوهکن ـ جه خبر؟

پرندگان پر و بال تان نبسته هنوز!

از آنسوی قفس، از باغ ، از چمن چه خبر؟

به گوشه ی افق آویخت چشم منتظرم

که از سهیل چه پیغام و از یمن چه خبر؟

نشسته در رهت، ای صبح! چشم شب زده ام

طلایه دار ! ز خورشید شب شکن ، چه خبر؟

بشارتی به من از کاروان بیار ای عشق!

همیشه رفتن و رفتن، ز آمدن چه خبر؟

به بوی عطر سر زلف او، دلم خون شد

صبا کجاست؟ از آن نافه ی ختن چه خبر؟

جدا از آن بر و آن دوش، سردی ای آغوش!

از آن بلور گدازان به نام تن ، چه خبر؟

حسین منزوی

غرور!

نشنیدم!

هیچ صدایی نشنیدم!

صدای شکستنی نبود...

که اگر عمیق بود...

که اگر رقیق بود...

که اگر دقیق بود...

می شکست!

به آرامی

و

بی صدا!

پاسخ...

تلخ کنی دهان من

قند به دیگران دهی

نم ندهی به کشت من

آب به این و آن دهی

مولانا

...........................

...........................

پاسخ:

قند تویی، منگ منم

آب تویی، سنگ منم

خسته منم، بسته منم

از قفسم رسته منم

...........................

قند بده منگ شدم

از طلبت سنگ شدم

آب بده تشنه منم

از عطشت رنگ شدم

............................

آب تویی، نم بدهم؟

این همه تو، کم بدهم؟

شهد تویی، قند بدهم؟

نای تویی، دم بدهم؟

...........................

بوی تو و نفس چه کم!

طعم لبت، شراب من...

روی تو و نگارگی...

در اندرون به سادگی

شکاف ها، قطاع ها ...

نه انفجار سازها...

شیرین و ترسناک...

این شباهت های شیرین و ترسناک!

عاشق بمان...

عشق درمانگر است...