گفت: " من و انکار شراب... این چه حکایت باشد! "
سرودم: " تو که انکار کنی، چاره ی این کار کنی؟
پند من را بنیوش، باده ی این جام بنوش "
سبزی و درخت همواره می رویید... غروب سبز را پر رنگ کرده بود....
من خسته...
آرام چشم فرو بستم....آرام....
ای تبلورِ تصوراتِ پوچِ من!
ای شیرینیِ حقیقتی که تلخ و دروغین بود!
ای خاطره ی چون دود،
رویاییِ من!
ای فراموشیِ مطلق،
رهایی،
شیداییِ من!
ای که آغوش تو انتهای زمین،
آغاز پرواز،
آسمان بود!
ای که در آغوشت ماند و مُرد همه ی شورها، عشق ها!
ای قله ی بلند فتح شده،
که تو را سخت فرو افتادم!
ای اولین!
ای آخرین!
.....
چرا؟
چرا گم نمی شوی در فراموشیِ من؟!