حقیقت نه به رنگ است و نه بو،
نه به های است و نه هوی
نه به جام است و سبو
به تو سر بسته و در پرده بگویم
تا کسی نشنود این راز گهربار جهان را :
آنچه گفتند و سرودند، تو آنی
که همه عمر به دنبال خودت نعره زنانی
تو ندانی که خود آن نقطۀ عشقی
همه جا تو نه که یک جای نه یک پای
تو سکوتی
تو خود باغ بهشتی
به تو سوگند که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی
به خود آی تا در خانه متروکۀ هر کس ننشینی
روزمرگی هایم در پس یک شکستگی، صورتم را سخت می سوزاند؛
به امید تقارنی بهتر!...
در اندیشه ام ترجمانی از بردارها!
بردارهایی در امتداد ذرات!
ذراتی از سیال!
و من هم در سیلانِ عبور... عبور از هندسه ی کشف، درک و دانستن!
تولد شعور و لذت فهمیدنِ عمیق... آگاهی، رسوخ و باز هم سیلان...
ترک خواهم کرد... روزگار پر از روزمرگی را ترک خواهم کرد...
جاری خواهم شد...جاری تر!
اسفند 91
کجا گمت کردم تو این شب جاری
هنوز میخوابم هنوز بیداری
هنوز خوشبینی به سبزی فردا
کجا گمت کردم کجای این دنیا
ما اهل هم بودیم هم شب و هم فانوس
کجا گمت کردم کجای این کابوس
پشت کدوم ابر بارونی پاییز
کجای این هق هق این گریه ی یکریز
شاید که برگردی
شاید که پیدا شی
شاید که آغازی در انتها باشی
تمامِ دیروز و پی تو میگردم
کجا گمم کردی
کجا گمت کردم
ما اهل هم بودیم هم شب و هم فانوس
کجا گمت کردم کجای این کابوس
پشت کدوم ابر بارونی پاییز
کجای این هق هق این گریه ی یک ریز