خاطرات یک درخت...

خاطرات یک درخت...

حس نوشته هایم...
خاطرات یک درخت...

خاطرات یک درخت...

حس نوشته هایم...

مردم بیگانه

 

طبعم شده دیوانه در گفتن افسانه
چون آدم بیگانه از منزل و کاشانه

باز این دل سوداییم آغاز فسون کرد
مجنون صفتم روی به وادی جنون کرد
چون شرح دهم دل بمن غمزده چون کرد
رازی که نهان داشتم از پرده برون کرد

با مردم بیگانه 

عمریست که گمگشته وادی فراقم
صبر از دل و جان رفته و طاقت شده طاقم
گه سوی حجاز آورد و گاه عراقم
گه جانب مسجد دهد آن شوق سراغم

گاهی سوی بتخانه

چون پیر مغان دید که مستسقی آبم
بنمود پیاپی دو سه پیمانه شرابم
تا حشر خراب از اثر باده نابم
نبود بکسی حال سوالات جوابم

جز با می و میخانه

چون از اثر باده شدم بی خود و مدهوش
زد مهر سکوتم به لب و گفت که خاموش
گردید سراپای وجودم همه چون گوش
حرف دو جهان از نظرم گشت فراموش

چون بود همه افسانه

ماییم خراباتی و صوفی وقلندر
کم بنده درگاه شهنشاه فلک فر 
نی چون دگران یک زن و هفتادودو شوهر
سلطان سلوکیم و گدای در حیدر

رندانه و مردانه


snd.tebyan.net/1389/01/%20Mardome%20Biganeh66434.mp3


عشق ما!


زیبا اگر بود، عشق ما بود!


تکه ای از رویا...

 

تِکه ای از رویا1 آفریده شد! 

بر نمایان ترینِ منحنی ها! 

یک گونه

 

1: رویا تبلور عشقی است گرم در آغوشِ سردِ تو! 

 

چشم های قلب ریزت!


خسته بودم...

چشم هایم را بستم!

پرده ی رو به روی چشم هایم سیاه شد!

ناگهان در سیاهیِ روبرویم تصویری از چشم های تو درخشید!

آه...

قلبم به آرامی فرو ریخت!

.................................

چه چشم های قلب ریزی!

چه قلبِ لرزانی!

چه دنیای عجیبی!

چه آرامش قشنگی!

................................

چشم هایم را دوباره می بندم

تمام وجودم غرق آرامش است!

آرامشی بر آوارِ قلبِ فرو ریخته ام!


حسِ حماقت!


گاهی وقتا حسِ حماقت تمام وجودم را فرا می گیرد!


و با خود فکر می کنم که" کمی هم بَد بودن، بَد نیست!"