خاطرات یک درخت...

خاطرات یک درخت...

حس نوشته هایم...
خاطرات یک درخت...

خاطرات یک درخت...

حس نوشته هایم...

بشمار!


زنی که در جوانی تن می فروخت،

 رو به من کرد و گفت:"لعنت بر یزید"!

مانده بودم که چه را بشمارم!؟


سُر خوردن خیال!


گاهی تخیل هم سُر می خورد و خیالی در خیال شکل می گیرد،

و باز هم دلتنگِ دلتنگیهایت می شوی...

کوچه ی بن بست را که دیدی مرور می کنی:

پنجره ای کوتاه، حمامی در زیر زمین، هیجانِ خیس شدن از میانِ

 پنجره، آسفالتِ تازه ی جای بازی ها، دربِ خیالیِ کوچه و یا آن

 طرفِ درب، بیرونِ کوچه، جای پاک شده ی گچ های خانه هایِ

 خالیِ "لِی لِی" که حالا شده جای پارک شدن چرخ های ماشین!

عجب روزگاری شده!

شاید هم عجب روزگاری بوده!

دیگر خیال هم گیج می کند... دوست دارم این گیج شدن ها را!

تنها کسی که در هر دو دنیایت بوده، حالا شده رفیقی که هر دو

روز یک بار(و یا شاید بیشتر هم و البته نه کم تر!) حالت را

می پرسد و بس!

... رفیقی با بویِ درختِ خیس!

نه!.... چیزهایی هستند که تو را نگه می دارند...

 چیزهایی در این دنیا ولی حس بخشِ حس هایی از آن دنیا!

 مثلا همان حس های خوبی که وقتی کارها خوب پیش

می رود به سراغت می آیند...یا همین حسِ امروز صبح،

یا همان حسِ دیشب،کنارِ همان پسر بچه ی واکسی....

و یا حتی همان بوی شیرِ زیرِ گردن...(حسرت رفیق!)

یا قهقهه های کودکا نه ی کودکی که تصویر روشنی

 از کودکی های توست....

چیزی که همیشه بوده و هنوز هم هست همان راه است...

 راهی که تو در آنی و آنِ توست!

پس ادامه بده، قوی و محکم...کمی هم سرخوش تر!

ممنون!



درختی با چوب های خیس!

 

دستهایی را که آرزو می کردم بگیرم و معجزه شود 

گرفتم... 

و حتی بوسیدم... 

معجزه نشد... 

اما گونه ای بود از "رستگاری" 

................................. 

اکنون تمام  آرزویم حسِ تنیست که

 بوی درخت می دهد 

درختی با چوب های خیس!  

 

صبحِ زودِ امروزم...


این روزها

صبح های زودِ سرد و مه آلودِ شهر،

دیدن خیابان های نیمه تاریک و خلوت

حس خوبی به من می دهد!

بخصوص وقتی رضا یزدانی، با آن صدای خش دارش برایت ترانه بخواند:


تموم حس تاریخ و توی برق چشات داری

شبیه دخترک های رو قلیونهای قاجاری

شکوه دوره ی مادی،غم تاراج تیموری

چقدر نزدیک نزدیکی چقدر از دیگرون دوری

شبیه بوی بارون تو غروب تخت جمشیدی

یه خورشیدی که از مغرب به این ویرونه تابیدی

هزار آتشکده توی نگاهت غرق آتیشن

یه عالم یشم و مروارید تو لبخندت یکی میشن

مثل تابیدن مهتاب رو طاق طاق بستانی

پراز نقش و نگاری تو، شبیه فرش ایرانی

میشه جام جم و حتی تودستای توپیداکرد

در هر معبد و میشه بایک لبخندتو واکرد


پ ن:

دیشب ماهی پیامی داده بود، ساعت 12:53!

من خوابیده بودم، نه! عشق بازی می کردم!

صبح زودِ امروز پاسخش را دادم،

خوابیده بود، شاید هم...!



دستانم و آرامش!


گریه می کرد و با چشمانی اشک آلود

در حالیکه دستِ در بندش به سوی من بود

نامم را فریاد می زد و کمک می خواست

..........

تا اینکه

گریه آرام آرام فرو نشست و

چشمان سبزش خمار آلود به خواب رفتند...

گویی به خوابی همیشگی رفتند...

....

و ناگهان

بغض مادرک ترکید!

اشک نه...گریه نه! هق هق می زد... ضجه می کرد...

.....

من!

آری من!

دستانش را گرفتم...

و

او

آرام شد!